دختر تنهائی قسمت ششم 🌷🥹🌷
دختر تنهایی(بر اساس خاطرات واقعی)قسمت هفتم
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
(ودر ادامه می خوانیم): پدر برای آخرین بار رفت تهران محل کارش که طلبش را بگیرد و وسایلش را بیاورد.
چند روز بعد دایی آمد و مادر راهمراه خود به شهر برد تا خانه خودش رابه او نشان دهد که اگر مناسب بود، خانه دائی رابخرند. در این سفر دخترک نیز همراه آنها بود.
وقتی به خانه دایی رسیدند او خوابش برده بود،، وقتی بیدار شد چند نفر توی اتاق نشسته بودند.دخترک از سر ترس و خجالت خودش را اندخت بغل مادر،، کسانی که آنجا بودند از اقوام دایی و مادر بودند که دخترک برای اولین بار آنها را میدید که برای شب نشینی آمده بودند.
آرام،، آرام سرش را چرخاند،،خدایا چهمی دید!! اتاق با چیزی شبیه توپ که از سقف آویزان بود مثل روز روشن شده بودو هیچ چراغ نفتی هم در کار نبود!!
بعدها فهمید که لامپ برق بوده که در روستای آنها از آن خبری نبود. اتاق کاملا رنگ سفید داشت و در وپنجرهها سبز روشن چقدر لذت بخش بود زندگی در اینطور جایی!!
همه چیز به نظرش دلچسب وقشنگ بود،، استکانهای چای،، ظروف غذا وخیلی چیزهای دیگر!!
وهمه این چیزها باعث شد که دخترک آرزو کند که ای کاش خانه مال آنها شود.وهمین طور هم شد.
دایی دست نوشته ای را با امضإ خودش به مادر داد وگفت و حالا خانه متعلق به شماست،، می توانید بیایید و اینجا زندگی کنید.
وقتی به ده برگشتند،، پدر هم برای همیشه پیش آنها برگشت و خیلی زود خانه روستائیشان و وسایلی که لازم نداشتند و همه بزها را فروخت و با پولی که بدست آورده بودند راهی شهر شدند......!!
▶ ((( ادامه دارد )))◀
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾