دختر تنهایی،(بر اساس خاطرات واقعی)قسمت نهم

( ودر ادامه می خوانیم): تابستان رو به پابان بود.پدر به عنوان پاکبان در شهرداری استخدام شد. مادر و خواهرهاهم در خانه مثل قبل شروع به قالیبافی کردند که کمک خرجی باشد برای خانواده!!هر روز پدر قبل از طلوع آفتاب بیدار می شد و می رفت تا خیابانهای شهر را جارو کند!!

این کار پدر برایشان ناراحت کننده بود ولی خدا را شاکر بودند که مجبور نبود آنها را تنها بگذارد .

حالا‌وقت آن بود که خانم قصه ما خاطرات کودکیش را به یاد بیاورد و بنویسد!!

به اینجا که رسید بیاد ماجرای ثبت نامش در کلاس اول افتاد .از یادآوری این موضوع خنده اش گرفت!!دلیلش را در ادامه اینطور می خوانیم:

ظهر پنج شنبه بود،، هر پنج شنبه که می شد دلش میگرفت! به یاد درگذشتگان وعزیزانش چایی خورد و فاتحه ای خواند. بعد هم رفت سراغ دفتر و دوباره آن را باز کرد و ادامه داد.

یک روز خاله ودختر خاله اش که از او بزرگتر بود منزل آنها امدند و از مادر خواستند که اجازه دهد اسم دخترک قصه مارا تو دبستان نزدیک خانه شان بنویسند ، تا او هم مثل دختر خاله برود باسواد شود!!

اما یک مشکل وجود داشت،، مخالفت مادر با رفتن دخترش به مدرسه ودلیل مادر هم این بود که نمی تواند قبول کند دخترش لباس رسمی مدرسه را بپوشد!!

آن وقتها مد بود که موقع رفتن به مدرسه دختر بچه ها روپوش کوتاه آبی و جوراب شلواری سفید بپوشند و موهای خود را تل بزنند !! این قضیه برای مادر سختگیر او قابل قبول نبود!!

هر چه خاله و دختر خاله اصرار کردند فایده ای نداشت!!

تنها دو هفته به باز گشایی مدارس مانده بود،، باید کاری می کردند.بلاخره دختر خاله فکری کرد و از دختر خاله های بزرگترش خواست که کمکش کنند وآنها هم موافقت کردند.!!

دختر خاله از مادرش خواست که سر مادر را گرم کند تا آنها بتوانند کارشان را انجام دهند!!

خاله مادر رابه حرف گرفت،، دخترها از موقعیت استفاده کردند وهر طور بود شناسنامه دخترک را پیدا کردند ودادند به دختر خاله که مخفیش کند و همین کار را کر د!!

پیش مادرش برگشتند و نشستند انگار نه انگار‌ که کاری کردند.خاله که متوجه شد همه چیز خوب است خدا حافظی کرد وهمرا دختر خاله رفتند.

بعد از چند روز باز سر وکله خاله و دختر خاله پیدا شد اما این بار با نایلونی پر از دفتر ومداد و پاکن و وسایل مدرسه!!

درسته دختر خاله موفق شده بود اسم خترک را در مدرسه بنویسد. مادر از دیدن وسایل مدرسه تعجب کرد،، خاله خندید وشناسنامه را به مادر داد و قضیه را تعریف کرد.

خانم قصه ما که به اینجا رسید خنده اش گرفت که چطور قسمت شد باسواد شود،، به اینجا که رسید باز برگشت به گذشته تا خاطرات کلاس اول را از همان روز اول مدرسه در ذهنش مرور کند و بنویسد!!

▶ (((( ادامه دارد ))))◀

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁