دنیای هزار رنگ

دختر تنهائی قسمت دهم 🌷🥹🌷

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

( ودر ادمه می خوانیم ): آن روز زنگ تفربح دوم که زده شد،، دخترک مثل همه داشت از کلاس خاج میشد که پیش دختر خاله اش که منتظر بود برود،، که ناگهان یکی از همکلاسیهایش از پشت موی بافته شده اش را گرفت و به عقب کشید!!

دخترک دردش آمد،،دختر خاله که این کار زشت را دید،، با عجله جلو آمد و حساب دخترک را کف دستش گذاشت که دیگر به خود اجازه ندهد دختر خاله اش را اذیت کند!!

بقیه بچه ها که شاهد ماجرا بودند حساب کار دستشان آمد.

دختر خاله چون دو سالی از دختر قصه ما بزرگتر بود و دختر زبر و زرنگ وبا هوشی بود،، خانم مدیر و ناطم وهمه معلمها دوستش داشتند،، و خودش هم عاشق کلاس و درس و مدرسه. و همین چیزها را هم برای دخترخاله کوچکش می خواست ودائم کمکش می کرد،، که مشکلی برایش پیش نیاید!!

خلاصه سال تحصیلی باقبولی دخترک در امتحانات سه ثلث به پایان رسید!! آنهم با معدل بیست!!!!

فصل تابستان رسید و بچه ها و بازیهای کودکانه که خانم قصه ما وقتی یاد آن روزها می افتدد حسابی دلش تنگ میشود!!

بازی دختره اینجا نشسته،، گریه مکنه،، زار میکنه.....!!

عمو زنجیرباف،، زنجی منو بافتی.......؟؟

قایم باشک،، یا قایم موشک.....!!

بازی خاله بازی ،، یه قل دو قل بازی لی لی ،،قدیمی گرگم و گله می برم وخیلی از بازیهای شاد و دوست داشتنی که همه با هم وتو کوچه بازی می کردند،، نه مثل حالا در کج خانه و مهد و پارک؟!! یادش به خیر چه روزهایی بود،، تکرار نشدنی!!

آن سال تابستان غیر از بازیهایی که یاد گرفت ،،چند اتفاق خوب دیگه هم برای دخترک افتاد،، یک سال پیش از آمدن اخرین فرزند خانواده خواهر بزرگتر که قبلا ازدواج کرده بود.پسری بدنیا آورده و دخترک هم خاله شده بود.

همان سال تابستان دو خواهر بزرگتر ازدواج کردند و رفتند دنبال زندگی خودشان مادر که باردار بود،، تیر ماه داداش کوچولو را بدنیا آورد.

حالا دختر شده بود فرزند بزرگ خانواده وصاحب دو داداش که از خودش کوچکتر بودند،، برای همین بیشتر وقتها داداش بزرگه را با خودش می برد بازی با بچه ها تا مادر وقت بیشتری داشته باشد که به کارهایش برسد.

آن سال تابستان رو به پایان بود دخترک ودختر خاله تو کلاس بالاتر ثبت نام کرده بودند و منتظر بازگشایی مدرسه ها.....

▶( ((( ادامه دارد )))))◀

🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳