[[[[[[[[دختر تنهایی( بر اساس خاطرات واقعی ) قسمت سیزدهم]]]]]]

( ودر ادامه می خوانیم ): خاطره دوم از دوران انقلاب،، اواخر دی ماه بود حالا مردم هوشیار تر از پیش انقلاب را درک کرده بودند.

یک روز پدر وقتی از سر کار برگشت یک راست رفت تو اتاق نشیمن و عکس شاه را که به دیوار نصب بود برداشت و پاره کرد.

مادر از این کار پدر تعجب کرد اما پدر بدون اینکه چیزی بگوید،، عکس امام را که با خود آورده بود جای آن نصب کرد!!

ماجرای ۷ تصویر از امام که در تاریخ ماند +تصاویر

دخترک برای اولین بار بود که امام را می دید آن هم توی عکس چهره‌ مهربانش به دلش نشست،، پدر در مورد ایشان به خانواده توضیح داد،،هم مادر وهم دخترک از حرفهای پدر خوشحال شدند،، که حالا می دانستند چرا مردم تظاهرات می کنند!!

فردای آن روز وقتی دخترک مدرسه رفت،، زنگ اول خانم معلم نیامد برای همین خانم مدیر سر کلاس آمد و از بچه ها خواست که آرام باشند و مزاحم کلاسهای دیگر نشوند.

خانم مدیر که در رابست و رفت هر کدام از بچه ها مشغول کاری شدند!!

دخترک قصه ما تحت تاثیر حرفهای پدر و هر آنچه که می دید ومی شنید.با خود فکری کرد از جایش بلند شد و رفت روی نیمکت وبا مداد مشکیش بزرگ نوشت(( مرگ بر شاه )) واین کار را چند بار انجام داد!!

دوستش سوسن که متوجه کار او شد،، همین کار را‌کرد!! سر وصدای بچه ها زیاد شده بود ودخترک و دوستش متوجه نشدند که خانم مدیر ناگهان در را باز کرد و هر دو نفر آنها را در همان حال دید جلو رفت و آنها را از نیمکت پائین کشید و‌با خود بیرون برد!!

آنها از این کار خانم مدیر سخت ترسیده بودند!

خانم مدیر با اینکه عصبانی بود ولی خود را کنترل کرد و گفت بروید دستهایتان را بشوئید بباید دفتر .

هر دو هم همین کار را کردندو ، رفتند دفتر وخانم مدیر که منتظر آنها بود یکی یکی دست آنها را گرفت و با کابل حسابی تنبیه کرد.

درد زیادی را تحمل کردند چون زمستان بود و با دست خیس تبیه شدن یعنی درد چند برابری!!با وساطت خانم ناظم آنها از تنبیه بیشتر نجات پیدا کردند....!!

خانم مدیر گوش هر دوی آنها را گرفت واز دفتر بیرون انداخت در حالی که هر دو مثل ابر بهاری گریه می کردند.ودر دلشان نفرت بیشتری نسبت به خانم مدیر و شاه پیدا می شد.