دختر تنهائی قسمت شانزدهم 🌷🥹🌷
[[[[[دختر تنهایی(( بر اساس خاطرات واقعی ))قسمت شانزدهم]]]]
(و در ادامه می خوانیم ): سال اول راهنمایی هم با امتحانات آخر سال و قبولی دختر خانم به پایان رسید. تنها سرگرمیش شد قلاب بافی که از خواهرها آموخته بود و کمک به مادر کارهای خانه،، همین!!
خلاصه آن سال تابستان خانواده سهیلا با کمک هم در باغی که سر راه مدرسه داشتند یک خانه باغ نقلی ساختند و موقع باز گشایی مدارس رفتند و همان جا ساکن شدند.
حالا نوبت دختر خانم قصه ما شد که هر روز صبح برود دنبال دوستش تا با هم مدرسه بروند و همینطور هم شد!!
دنبال سهیلا رفتن شد به یادماندنی ترین خاطره دوره راهنمایی هر دو!!
چرا که سهیلا اخلاقش مثل پسرها بود و دیر از خواب بیدار میشد،، دیر حاضر می شد و زیاد به درس وکلاس هم اهمیت نمی داد.!!
برای همین او مجبور بود هر روز صبح راه بیفتد و برود دم در باغ وزنگ در را بزند وسهیلا با چشمانی خواب آلود سر از پنجره بیرون بیآورد و بگوید: ببخشی خواب ماندم الان میام و دختر خانم ما می دانست این یعنی یک ربع ساعت انتظار ولی شیرین !!
چر اکه در هر فصلی دختر خانم قصه ما جلوی در باغ که حاضر می شدیک فصل زیبا را روز به روز در همان باغ میدید.
باغ دیوار نداشت و فقط با بوته های خار دار حصار کشی شده بود و پشت بوته ها پر بود از درختان گردو و گیلاس و آلبالو که سر به آسمان کشیده بودند!
به جز این همه زیبایی،، سهیلا تازه صاحب خواهری شده بود که هر چند وقت یک بار اورا بغل می کرد تا دم در باغ می اورد تا دختر خانم ما که خیلی او را دوست داشت ببیند!!
شیرین کوچولو شش ماه بیشتر نداشت و با حرکات وخنده های خود دل او را می برد.!!
گرچه دختر خانم ما خود حالا خاله چند دختر وپسر قد ونیم قد شده بود ولی شیرین را هم مثل آنها دوست داشت،، واز همه دوست داشتنی تر تغییر فصلها و تغییر منظره باغ بود که هر وقت به یاد آن روزها می افتاد حسابی دلش برای سهیلا و شیرین و باغ هزار رنگ تنگ می شود.!!