دختر تنهائی 🌷🥹🌷
((((دختر تنهایی( براساس خاطرات واقعی ) قسمت نوزدهم))))
( در ادامه می خوانیم ):، آن روز دختر خانم ما به همراه دو هم دبیرستانی خود در حال عبور از خیابان بود که پدر را در حال جارو کردن پیاده رو دید!!
پدر هم متوجه دخترش شده بود اما طوری رفتار کرد که انگار او را ندیده است!! اما دختر خانم ما آنقدر پدرش را دوست داشت که بدون توجه به اطراف جلو رفت به پدر سلام کرد!! پدر که از اخلاق دخترش با خبر بود که زود رنج است به طرف او بر گشت و جواب سلامش را داد و گفت راه بیفت برو دوستات منتظر ت هستند!!
خداحافظی کرد و برگشت پیش دوستاش، آنها هم بدون اینکه چیزی بگویند راه افتادند اما دختر خانم ما به آنها گفت که آن مرد( پاکبان )پدرش است و خیلی هم برایش عزیز است!!
آنهاهم لبخندی زدند و چیزی نگفتند!!آن روز دختر خانم ما هم به خودش هم پدرش افتخار کرد که آنقدر باهم رفیق هستند!!
سال اول دبیرستان هم با قبولی دختر خانم ما به پایان رسید،، سال دوم دبیرستان هم ثبت نام کرد،.
تابستان آن سال هم مثل همه تابستانها سپری شد،، رفتن به خانه خواهرها و سرگرم شدن با خواهر زاده ها و بافتنی و کمک به مادر.........!!
پاییز از راه رسید.بار دیگر مدارس شروع به کار کردند،، حالا عده زیادی از بچه های آواره مناطق جنگی به شهر آنها آمده بودند و با آنها همکلاس،، هم مدرسه ای یا دوست شده بودند!!
بر حسب اتفاق یکی از همین بچه ها که دختر خانمی اهوازی بود با او همکلاس و هم نیمکتی شد دختری سبزه ،، آرام و مهربان ولی با صورتی غمگین!!بعدها وقتی بیشتر با هم آشنا شدند و خود را به همدیگر معرفی کردند، او خود را این طوری معرفی کرد:
من شکوفه هستم و چند ساله به خاطر شغل پدرم که ارتشیه اهواز زندگی می کردیم چند وقت پیش هم پدرم اسیر شد وشوهر عمه ام هم شهید!
بعد هم منزلمان به خاطر بمب باران خراب شد و ماهم چون کسی را اهواز نداشتیم تصمیم گرفتیم بیایم اینجا و کنار اقوام باشیم!!یعنی در واقع آواره شدیم!!
خانواده ما هفت نفره چون عمه که شوهرش شهید شده همراه با مادر بزرگ هم با ما زندگی میکنند ما دو خواهر و دو برادریم وبا مادرم.
دختر خانم ما حرفهای شکوفه را که شنید ،، خیلی ناراحت شد و تصمیم گرفت برایش خواهری کند!!
وهمین امر باعث شد هر دو از تنهایی در بیایند،، بعد از گذشت چند ماه طوری به هم وابسته شده بودند که برای دیدن همدیگر در مدرسه لحظه شماری می کردند،!!
اما شکوفه دائم غمی پنهان در چهره داشت که غیر از غم آوارگی بود.ودختر خانم ما خیلی دوست داشت بفهمد چرا او آن قدر غمگین است،؟؟!!
تا اینکه یک روز شکوفه دیر سر کلاس آمد،، ووقتی هم آمد چشمانش نشان می داد که هم ناراحت است و هم خیلی گریه کرده است!!
زنگ تفریح که زده شد دختر خانم ما دست شکوفه را گرفت برد بوفه مدرسه و دوتا کیک خرید چون لبهای خشک شکوفه نشان می داد که صبحانه را هم نخورده!!
کیکهارا که خوردند از شکوفه پرسید اشکال نداره بپرسم چرا امروز دیر آمدی و وقتی هم آمدی ناراحت بودی...!؟؟
شکوفه با حالتی بغض آلود گفت مامانم،، مامانم بیمارستانه،!!
پرسید آخه چرا؟؟!!
شکوفه گفت که مادرش دچار نارسایی قلبی شده!!
پرسید چطوری؟؟
شکوفه گفت تمام فشارهای زندگی ما روی دوش مامانمه ! اسیری و نبود پدر،، شهادت شوهر عمه و بیوه شدنش،، پیری و بیماری مادر بزرگ و مشکلات خانه و مدرسه ما چهار بچه همه و همه باعث شدهمادر دچار مشکلی قلبی بشه!!
شکوفه حق داشت خدایی تحمل این همه مشکلات صبر و تحمل زیادی می خواست و مسئولیت سنگینی بود که آدم را از پا در می آورد،، مخصوصا یک زن را!!
دختر خانم ما از شنیدن حرفهای شکوفه با او همدردی کردو سعی کرد دلداریش دهد!!
شکوفه هم وقتی درددل کرد آرامتر شد وتشکر کرد که دختر خانم ما دوست خوبی برای اوست!!
▶(((((ادامه دارد ))))))◀